🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_ششم

در راه گوشیم زنگ خورد.
با بی حوصلگی جواب دادم: بله؟!
صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:
سلام عزیزم، خوبید؟!
من کامرانم؛ دوست مسعود.
خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.
با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه!
اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون این‌همه مرد و پسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم😏😒
همشون به‌ظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن؛ ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.

صدای دورگه و به‌ظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:
عسل خانوم؟ دارید صدامو؟
با بی میلی جواب دادم:
بله خوبی شما؟
مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده؛ ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟!

یک خنده لوس و از دید خودشون دخترکُش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه!
واگر من دختر خاص و رویایی خودم رو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم😉

تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها ناز و عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم!
با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:
عععععععههههههه؟!!!!
پس خوش به‌حال خودم!!!
چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.
فقط یک مشکل کوچیک وجود داره؛ و اون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.
حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...

وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و به‌خاطر همین هم مشتاق دیدارتم.
مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سال‌ها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!

یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:
من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص‌ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!!

پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:
و با اعتماد به نفس ترینشون...

داشت میخندید.
از همون خنده ها که برای منی که دست این‌ها برام رو شده بود، دِرهَمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:
عزیزم من فعلا جایی هستم؛ بعد باهم صحبت میکنیم.
گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعت‌ها به‌خاطرش رو نیمکت نشسته بودم...!!


#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_ششم

کاش نمیذاشتم بره برادرهای برکت پسر من رو فقط به خاطر اینکه بچه برکت دختر شده بود ولی من دوتا پسر داشتم
و از سر حسادت از بالای کوه انداخته بودند پایین.خدا میدونه چه حالی داشتم وقتی بالای سر کسری رسیدم و دیدم پسرم با اون جثه کوچیکش رو تخت بیمارستان خوابیده ، کسری دوروز تو کما بود. دکترها احتمال داده بودند که بعدا برایش مشکلی پیش بیاد که خداروشکر چیزی نشد.

اما با این اتفاق جنگ و اختلاف بین من و برکت از همون روز شروع شد...
از اتفاقی که برای کسری افتاده بود به کیومرث چیزی نگفتم ، باز هم دلیل این کارم رو نمیدونم... واقعا نمیدونم ، همین کارو کردم که زبون برکت دراز شد ، فکر کرد چه خبره تو اون چندروز خانوادش پرش کردن ، وقتی برگشتیم تهران ورق برگشت ، یادم رفته بود بگم از وقتی کسری به دنیا اومد خونه رو عوض کردیم رفتیم شمال تهران یه خونه دوطبقه خریدیم.

قبل از مسافرتمون زندگی خیلی عادی پیش می رفت. همه پایین بودیم وطبقه بالا رو اجاره داده بودیم.اما با شروع اختلاف من و برکت کیومرث مجبور شد بالا رو خالی کنه و برکت با بچه اش رفت بالا زندگی کنه. مدتها با هم اختلاف داشتیم تا برای دومین بار همزمان باردار شدیم ، سال 69 بود.

این بار بچه من یه دختر بور بود. چهارماه زودتر از بچه برکت به دنیا اومد ، مهوش می گفت شما با هم مسابقه میذارید برای بچه دار شدن؟ گفتم دکتر می گفت برکت همون اولی رو هم با سلام و صلوات حامله شده بوده. شاید دومی سالم نباشه البته چهارماه بعد که پسر برکت به دنیا اومد دیدیم سالمه ، با به دنیا اومدن شیما و سپهر برای مدتی اختلافات من و برکت کم شد.

بعد از مدتی خواهر برکت اومد تهران ، اونم نازا بود. میخواست درمان کنه نمیدونم چرا بردمش پیش دکتر؟
همین خانواده برکت بودن که کسری منو از کوه انداختند پایین اما من باز خر شدم و بهشون کمک کردم ، خواهر برکت یک ماهی تهرون بود و بعد برگشت شهرستان. باز انگار اومده بود برکت رو شستشوی مغزی بده و بره ، جواب محبت های من یه آتش دیگر بود که به زندگیم افتاد. اما آخرش این شد که برکت کلا رفت طبقه بالا. از راه پله یه در داشتیم که به کوچه پشتی باز میشد. حتی راه طبقه اول و دوم رو هم بستیم و رفت و آمد برکت و بچه هاش از راه در پشتی بود.

اون روزها درآمد کیومرث خیلی خوب بود. از نظر مالی مشکلی نداشتیم. تنها مشکلم برکت بود که اونم سایه اش کمرنگ شده بود.

برادر کوچکم داریوش دبیرستان رو تمام کرده بود و اواخر دوران خدمتش بود. هرازگاهی با مادرم به خونه ما میومدند. مهوش اما بیشتر اوقات خونه ما بود. بچه ها رو خیلی دوست داشت. یه جورایی میشه گفت مادر اصلی کامران مهوش بود چون خیلی بیشتر از من بهش
می رسید. روزها می گذشت تنش هایی تو زندگی به وجود میومد اما اونقدر نبود که بخوام جز به جز تعریف کنم. اون روزها شاید خیلی ها حسرت زندگی منو می خوردند.مثل همون موقع که پدرم زنده بود...
گفتم که وضع کیومرث خوب شده بود. شب که میومد خونه پولهاشو میریخت کف خونه. من براش میشمردم.

ما خیلی بی حساب و کتاب خرج می کردیم. توی هراتاق خونه اندازه نصف جهیزیه یه تازه عروس، وسیله چیده بودیم. هرمدل تلویزیونی که تو بازار میومد می خریدیم. یه دونه برای هر اتاق. بچه ها آخرین و جدیدترین وسایل بازی توی بازار رو داشتند. خورد و خوراکشون عالی بود. با رفت و آمد با چندتا خانواده پولدار همون اطراف خودمون کم کم شیوه زندگی ما تغییر کرد.

من دیگه اون پریوشی نبودم که تو خونه ی علیرضا حتی به نون و سرکه خوردن هم راضی بودم.
گذشته ام کاملا برایم غریبه بود. عوض شدم.به راحتی عوض شدم...
کسری و کامران پول تو جیبی های زیاد میگرفتند. آزادی مطلق داشتند. امروز با خودم میگم شاید همون پول زیادی که تو اختیار بچه هام گذاشتم بعدا خطرساز شد. شاید ! نمیدونم.... باز هم نمیدونم....

#ادامه_دارد ...
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم @roman_serial #قسمت_پنجم روزبه ساعات زیادی از روزهای اخیر را اینجا گذرانده بود ..در قبرستان...بر سرمزار مادر.روی سنگ قبر به وضوح حک شده بود "مرحومه شهناز صدیق" و او هنوز باورش نمیشد که بهترین مادر دنیا را از دست داده .بغضش شکست ... اشکش جوشید…
🚩همسر_دوم


#قسمت_ششم

روزبه از مرور آنچه بر او گذشته بود هربار گیج تر و گیج تر میشد .... نفسی تازه کرد و از قمقمه، جرعه آبی نوشید و اینبار از دیدی دیگر به تحلیل دانسته هایش پرداخت
-وقتی شهره و بابا از هر طریق ممکن دنبال دختره میگشتن پس حتما اسم اون دختر در لیست گمشده ها ثبت شده... اما از اونجا که توی این سال ها هیچ جنازه ای با مشخصات اون دختر پیدا نشده ..پس یعنی یا معجزه ای اتفاق افتاده که نمرده و زنده مونده و یا اینکه...اینکه مرده و غیر قانونی دفن شده
روزبه یکهو چیزی مثل برق از ذهنش گذشت ... با دلی چرکین به شهره شک کرد و با تنفر گفت
- یعنی ممکنه برای اتهام زنی به مامان شایعه کرده بوده که دخترش گم شده در حالیکه میدونسته دخترش مرده ؟... یعنی ممکنه حتی از جنازه دخترشم مایه گذاشته باشه؟...چقدر آدم میتونه پست و بد ذات باشه !...
از خشم به سر حد جنون رسید و فریاد کشید
-کاش میتونستم با همین دستای خودم از شرت راحت بشم ...عفریته!

***​
روزبه :
از وقتی مامان رفته جرات نکردم برم تو اتاقش .امروز ، اولین باره که دارم دستگیره در اتاقش رو لمس میکنم.در با یه صدای قیژ آروم باز میشه...بو میکشم....هنوز بوی عطرش تو اتاقه..هنوز این اتاق پر از خیال بودنشه...
اتاقش واسم غریبه و تنها نقطه وصل من و این همه غربت قاب عکسیه که مامان رو پاتختی گذاشته ...عکس فارغ التحصیلیمه...عکس من و مامان ....آخرین باری که اومد پیشم یعنی آوریل چهار سال پیش ...با هم عکس انداختیم و یک ماه پیشم موند و برگشت....قاب عکس رو برمیدارم وانگشت شستم رو نوازش وار روی صورت مهربونش میکشم و بهش میگم
-مامان این روزها بدجوری گیج و سردرگمم ... دارم توی دنیایی از نفرت و انزجار دست و پامیزنم...روزی هزار بار شهره رو تو ذهنم میکشم و نابودش میکنم...انگار من و اون زن روی الاکلنگ نشستیم تا وقتی نکشمش پایین بالا نمیرم و آروم نمی گیرم...
میخوام قاب عکس رو برگردونم سرجاش که چیزی تو فضای تاریک کشو پاتختیش برق میزنه .دستگیره فلزی کشوی پاتختی رو با نوک انگشت اشاره میگیرم و کشو رو بیرون میکشم .... گوشی مامان بوده که توجهمو جلب کرده...نمیدونم چرا اما شاید از سر کنجکاویه که میزنمش تو شارژ و روشنش میکنم ...بازم عکس های دونفرمونه که پس زمینه صفحه اول گوشی گذاشته..اینبار اونقدر دلتنگش میشم که صورت ماهشو میبوسم و میگم
-عاشقتم مامان ....
داغ مامان داغتر و سوزنده تر از همیشه دلمو میسوزونه...فقط یه واژه آروم ترم میکنه و بهش میگم
- انتقام اون همه رنجی که کشیدی رو میگیرم...قول میدم مامان
میخوام گوشی رو بزارم رو میز که اشتباهی لیست تماس ها تاچ میشه و تو لیست تماس ها یه تماس بی پاسخ هست که اونقدر تکرار شده که کل صفحه گوشی رو به خودش اختصاص داده ...تاریخ تماس ها روز بعد از فوت مامان رو نشون میده ....با اطلاعات اندکم میفهمم که شماره ی یه سیم کارت اعتباریه....کمی با خودم کلنجار میرم اما بدجوری ذهنم درگیر این شماره شده و راه خلاصی نیست ...شاید برام مهمه که بدونم این کی بوده که این همه اصرار داشته با مامانم تماس بگیره اونم دقیقا توی روز خاک سپاریش!
به خودم که میام میبینم با اون شماره رو گرفتم...حدود یک دقیقه زنگ میخوره اما هیشکی جواب نمیده...
کلافه از گرما و ناکامی های اخیر گردنم رو میمالم و پوفی میکنم ...گوشی رو روی میز رها میکنم و به آشپزخانه پناه میبرم تا شاید با نوشیدن یه لیوان شربت خنک حال و روز بهتری پیدا کنم...هنوز یک جرعه از شربت را قورت نداده صدای زنگ گوشی توجهمو جلب میکنه...صدا از اتاق مامان میاد.... بذر عقیم مانده امید، ناغافل تو دلم جوونه میزنه و زمزمه میکنم یعنی ممکنه خودش باشه؟!

@roman_serial